هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

هلیا دردونه مامانی و بابایی

صحبت کردن هلیا خانوم

دختر دسته گلم یه عالمه عکس دارم که بذارم اما وقت نمیکنم ترجیحا فعلا هر چی متن دارم میذارم تا سر فرصت عکسارو آپ کنم  ماشالا هزار ماشالا حرف زدن خیلی خوب شده تا همین یکماه پیش به من میگفتی اما به بابا هم میگفتی ابا  یه شب خوابیدیمو پا شدیم دیدیم به من میگی مامان به بابا هم میگی بابا خیلی خوشحال شدیم تو خماری مونده بودیم    الان یه هفته ای میشه جمله میبندی میگی میخوام بخوابم. یا میگی شیشه میخوام کلمات زیاد بلدی مثلا تو خیابون اتوبوس ببینی میگی اتوبوس یا میگیم این چه رنگیه؟ تو هم فارغ از اینکه هر رنگیه همه رو میگی سبز سوره توحید میخونم کلمه آخر هر آیه رو میگی   بهت میگم یه دختر دارم؟  نداره صورتی دار...
5 مرداد 1393

21-22 ماهگی هلیا جونی

دختر قند عسلم اول ار همه عذر میخوام هم از تو هم از دوستای عزیزم که که به یادمون بودن و من اینقدر دیر مطلب میذارم سعی میکنم از این به بعد  تند تند آپ کنم همش بخاطر وایبره منو از اینجا انداخته با موبایلم نمیشه عکس گذاشت اینجا در آینده به تکنولوژی ها ما نخندیا انشالله پیشرفت میکنیم خوب نگاه کردم دیدم از فروردین پست نذاشتم اواخر اردیبهشت  با مامان فاطمه و خاله سمانه و  بابا جون رفتیم شمال خیلی خوش گذشت اولین بار بود دریا میدیدی خیلی خوشحالو ذوق زده بودی همش بدوبدو میکردی به سمت دریا از ااب هم نمیترسیدی تو ساحل هم مشغول شن بازی یودی از همه بیشتر به تو خوش گذشت دختر گلم الان 16 تا دندون داری وزنت 11 کیلو که ی...
22 تير 1393

واکسن 18 ماهگی

خوب خداروشکر این واکسن هم به خیر و خوشی تموم شد اصلا اذیت نشدی خداروشکر تب هم خفیف کردیو تموم شد بسلامتی پرونده واکسنا تموم شد تا 6 سالگیت امید بخدا خیلی دوست دارم دختر صبور و مهربون مامان راستی 14 مین دندونت هم که نیش سمت راست باشه دراومده مبارک گل دختر نازنینم باشه در پناه اقا امام رضا (ع) سربلند و پیروز باشی مامان جونم
17 فروردين 1393

سال نو مبارک

  هلیای من دومین نوروزت مبارک انشالله در پناه آقا امام رضا (ع) سالی پر از تندرستی و سلامتی توام با عشق رو در پیش رو داشته باشیم میبوسمت عزیزتر از جانم راستی گلکم سیزدهمین دندونتم در همین ایام عید بیرون اومد اولین دندون نیشت که بالا سمت چپه مبارکت باشه تا دندونای شیریت باهاش آجیل عید نوش جان کنی ...
12 فروردين 1393

18 ماهگی ماه من

دختر که داشته باشی با خود تصور میکنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهایش وقتی کمی بلندتر شوند و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان دختر که داشته باشی خیال می کشاندت به بعد از ظهر روز گرم تابستانی و گوشواره های میوه ای از گیلاس های بهم چسبیده که به گوش انداخته اید از همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد دختر که داشته باشی انتظار روزی را میکشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانبهاترین گردن آویز دنیا شود که بیاندازیش به گردن دخترت دختر که داشته باشی خیال بوی خوش بیسکوئیت های با هم قالب...
12 فروردين 1393

17 ماهگی دختر طلا مبارک

دختر دسته گلم قربونت برم جونم عمرم نفسم سیزدهم هر ماهی که میاد به عمر نازنینت یه ماه اضافه میشه و نمیدونی من چه ذوقی میکنم از اینکه دختر مثل گلم داره روز به روز بزرگترو خانومتر میشه اینروزا درگیرم با رژیمی که برات گرفتم و از شیر شب گرفتنت که تا حالا ناموفق بودم به چند تا لغت دیگه به دفتر لغاتت افزوده شده مثل انار، چشم و جدیدترینش عروس اینقده خوشگل میگی عروس که میخوام لبای نازتو بخورممممممم از این کارتای باما جند تایی چسبوندم به جاهای مختلف خون درست وقتیکه ناامید شده بودم از آموزشت داشتم برای خودم بافتنی میبافتم دیدم خودت رفتی جلوی در وایستادی داری کارتا رو نگاه میکنی و یکی یکی میگفتی دست، پا، آقا، پوپ(توپ) اینقدر ماچت کردم که صدات در...
14 اسفند 1392

مامانی ارشد قبول شد

جیگلی مامان خیلی ممنون که باهام موندی..... امیدوارم 2 هفته دیگه که میرم سونو صدای قلب نازتم بشنوم انشالله که سالمو سلامت باشی دردونه من اومدم بهت بگم که مامانی ارشد تهران مرکز قبول شده ...معلوم نیس بتونم برم یا نه چون هم ویار و حالت تهوع بسیااااااااار شدیدی دارم هم بخاطر خرید خونه وضعیت مالی جالبی  نداریم این قبولی همیشه جزور آرزوهام بود اما اشکالی نداره نشد دوباره تلاش میکنم مامانی خیلی دوست داره تو برام از همه چی مهمتری از درسو کارو از همه چی ...
1 اسفند 1392

14-16 ماهگی

دخملک گلم دو روزه ١٦ ماهت تموم شده ببخش که اینقدر دیر وبتو آپ میکنم دخمل گلی باید بگم توی ١٣ ماه بودی که ما همش در حال تعجب بودیم که چه خوب معنی حرف زدنای ما رو می فهمی دقیقا یادمه یه بار برای گوشیم اس اومد من پای سیستم بودم و گوشیم تو پذیرایی زیر یه عالمه برگه بود من همینطوری بهت بگفتم برو گوشیمو بیار یهو دیدم بدو بدو رفتی برگه هارو زدی کنار گوشیمو پیدا کردی برام آوردی منو بگی اشک تو چشمام جمع شده بود و از اینکه تو دیگه اینقدر بزرگ شدی که معنی حرفامونو میفهمی خداروشکر میکردم دقیقا ١٥ ماهت بود که مریض شدی سه روز تب داشتی بعد هم یه سرماخوردگی چرکی حسابی، خیلی اذیت شدی منم خیلی از مریضیه تو ناراحت بودمو گریه میکردم ٤ مرتبه بردیمت دکتر ...
15 بهمن 1392