خاطره لحظه باخبر شدن از وجود نی نی نازم
امروز جمعه است، نازنینم روز سه شنبه صبح رفتیم با بابایی آزمایشگاه دل تو دلم نبود راستشو بخوای یکمی نا امید بودم که نباشی با خودم میگفتم اگه نی نی نباشه دق میکنم
خلاصه آزمایش خون دادمو قرار شد شش و نیم بعد از ظهر بریم جوابو بگیریم، ناهار خونه عمو دعوت بودیم اونجا خاله بابا و مهری خانم هم بودن بعد عمه سمانه به مادر جون تلفن کرد که زنداداش بالاخره حامله اس یا نه؟ چون همه میدونستن اما شک داشتیم گفتم بعدازظهر باید جوابو بگیریم گفت من منتظرم
بعد ناهار بابایی خوابید اما من از استرس خوابم نمیبرد دوس داشتم زودی ساعت شش بشه که بریم دراز کشیده بودم و تازه یه کوچولو خوابم برده بود که بابایی منو ساعت 5 بیدار کرد که بریم فکر کنم خودشم دل تو دلش نبود
وقتی رفتیم آزمایشگاه خانمه قبضو گرفت گفت بشینین تا صداتون کنم بابایی نشست اما من نمیتونستم بشینم تند تند صلوات میفرستادمو راه میرفتم نمیدونی مامانی بهم چی گذشت اون چند دقیقه مثل چند ساعت گذشت
تا اینکه اسممونو صدا کرد بابات بدو بدو رفت جلو منم پشتش بودم بابات پرسید مثبته خانومه گفت با شیرینی برو خونه وای مامان نمیدونی منگ منگ بودم گفت برید اتاق بغلی پیش دکتر بابت رفته بود جلوی دکتر و برگه رو گرفته جلوی چشای دکتره ههههههههه و هی میگفت مثبته آقای دکتر یه نگاهی بهمون انداخت و گفت مبارکه
خدای من چه لحظه ای بود ............باور کردنی نبود خیلی خوشحال بودیم از آزمایشگاه که اومدیم بیرون پاهام میلرزید نمیتونستم راه برم بغضم ترکیده بو و مثل ابر بهار گریه میکردم با بایی از من خوشحالتر بود هی میگفت گریه نکن برای بچه ضرر داره
تو ماشین که نشستیم دیدم بابای ناقلاتم داره اشک میریزه
دیگه به زنعمو خبر دادیم به عمعه سمانه ،به خاله شهره خیلی خوشحال شدن
مامانی خیلی دوست دارم خیلی