هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

هلیا دردونه مامانی و بابایی

سيسموني دختر گلم

عزيز دل مامان يه خورده با تاخير چند تايي از عكساي سيسمونيتو ميذارم البته بايد بگم هنوز يه تيكه هايي مونده كه بعدا عكسشو ميذارم كالسكتو هم فعلا زورم نميرسه كه بازش كنم هر وقت بابا جوني بازش كرد عكسشو ميذارم كمد اسباب بازي هاتم بايد قفسه بخوره كه هنوز بابايي سرش شلوغه براي همين يه خورده نا منظمه ميترسم صبر كنم تا كارام تموم شه عكس بذارم دير بشه يه وقتي براي همين فعلا ميذارم اگه بعدا از تموم شدن كارها فرصتي بود اين عكسارو با عكساي جديد ويرايششون ميكنم بهر حال شما به خانومي خودتون ببخشيد ...
2 مهر 1391

ورودمون به 9 ماهگي هورررررررررررررررا خدايا شكرت

سلام به روي ماه دختر قشنگم ملوسك مامان بسلامتي امروز رفتيم تو 9 ماهگي هورررررررا خيلي خوشحالم خيلي منتظر اين روز بودم از اين كه تو داري روز به روز بزرگتر ميشي خيلي شادم قلبونت بلم الانم كه داري شكم مامانيو پاره ميكني ههههه عزيزكم انشالله هميشه سالمو سلامت باشي باور كن تو اين روزا تنها خواسته ام از خدا شده طلب سلامتي تو  خيلي خيلي عاشقتم منو بابايي ديگه هر روز صبح كه از خواب پا ميشيم حساب مي كنيم دقيقا چند روز ديگه تا تولدت باقي مونده مامان فاطمه هم خيلي خوشحاله خيلي ذوق داره ديروز داشت براي خونه خودشون برات تشك درست ميكرد....خاله هاتم كه نگووووووووووو خيلي خيلي منتظر اومدنت و بغل گرفتنتن مامان فاطمه هر بار كه تلفن ميكنه ميگه گ...
25 شهريور 1391

هفته 28

عزيز دل مامان سلام دختر نازم هر روز برات دعا مي كنم اميدوارم سالمو سلامت باشي خانومم از هفته پيش حركاتت تغيير كرده قبلا حركاتتو بيشتر بصورت لگد زدن يا كوبيدن حس ميكردم اما از اوايل هفته پيش تو خونه تنها نشسته بودم كه يهو احساس كردم داري سرتو زير پوست شكمم حركت ميدي سمت راستم بودي شكمم يه وري به سمت راست شده بود خيلي احساس عجيبي داشتم يه حس سرخوشي همراه با كمي ترس هم به بابا جون و هم به مامان بزرگ تلفن كردم خيلي خوشحال شدنو قربون صدقت رفتن وقتي ميريم خونه مامان بزرگ اونجا همش خاله و مامان بزرگ باهات صحبت مي كنن خيلي دوست دارن همه مشتاقيم كه زودي مهر شه و تو بسلامتي بياي بغلمون راستي عمه نجمه هم براي بار سوم باردار شده همه اذيتش م...
7 مرداد 1391

ورود به 7 ماهگي

عزيز دلم اگه بخوام خيلي دقيق بگم فردا ميريم تو هفت ماهگي خيلي خوشحالم خيلي خدارو صد هزار مرتبه شكر ميكنم كه تو رو به من داد و تا حالا بهم توان داده كه حفظت كنم اميدورام بقيه راهمونم بسلامتي طي كنيم خيلي دوست دارم عزيزم.... وقتي لگد ميزني انگار كه دنيا رو بهم ميدن چون خيالم از سلامتيت راحت ميشه جيملي مامان  انشالله اين سه ماه باقي مونده هم به سلامتي بگذره تا تو دخمل نانازمو بغل كنم بابايي هم خيلي براي اومدنت بي قراره و همش ميگه چند هفته ديگه مونده؟ وقتي تكون ميخوري پوست شيكمم ميپره بالا و بابايي هم ميگه اووووخ.....ههههههههههه.......عاشق اين اووووخ گفتنشم مثلا اينجوري داره قربون صدقه شما ميره يكي از خاله هاي ني ني سايتي به اسم بام...
24 تير 1391

وووووول ووووولاي هليا

سلام دخمل نازم عشقم جيملم فدات بشم تو نت بودم كه تكونات شروع شد خداروشكر يكم قوي تر از قبل بود ولي راستشو بخواي يكمي قلقلكم دادي و ترسيدم الان ساعت بيست دقيقه به يازده شبه ومن تنهام تو خونه بابايي هنوز نيموده....خدا كنه كار شوشوي تو در آينده اينطوري نباشه كه شبا اينقدر دير بياد. قربونت برم كه تكون ميخوري چيه ؟داري تاييد ميكني ماماني. بابايي چند روزي هست كه دستشو وقتي تكون ميخوري ميذاره و حست ميكنه خيلي خوشحال ميشه همش قربون صدقت ميره من كه ديگه نگو وقتي تكون ميخوري مثل الان انگاري كه دنيا رو بهم ميدن عسلك مامان دو روز پيش دوشنبه 29 خرداد عروسي خاله انسي بود خيلي خوش گذشت منم هم لباسم خيلي قشنگ شده بود هم ميكاپم خلاصه اينكه تو هم قلمبه زد...
31 خرداد 1391

تو معجزه زندگي ما هستي

فرشته قشنگم خيلي خيلي دوست دارم عزيز دل مامان ببخشيد كه دير به دير آپ ميكنم گلم يه هفته گذشته هفته سختي برام بود چون تكوناي شمارو حس نميكردم نميخوام ناراحتت كنم ولي واقعا عذاب كشيدم همش ميگفتم خدايا نكنه جگر گوشه من كاريش شده باشه عزيزكم شنبه هفته ديگه وقت دكتر داشتم اما طاقتم نيومد شنبه همين هفته كه ديروز باشه بدون نوبت رفتم واصرار كردم كه بهم نوبت بدين با مامان جوني از ساعت 8 رفتيم و حدود 10:30 بود كه نوبتم شد..خانوم دكتر حرفايي زد كه بيشتر نگرانم كرد گفت شايد بند نافش دور گردنش پيچيده باشه كه اگه اينطور باشه كاري از دست ما برنمياد چون بچه 5 ماهه رو نميشه بدنيا آورد نميدوني چقدر ناراحت بودم سعي ميكردم نگرانيمو از بابايي پنهان كن...
21 خرداد 1391

دختر ناز مامان ....هليا

سلام به دخمل گل گلابم....عشقمي ماماني گلم امروز روز دوميه كه فهميديم شما دخملي من يكشنبه هفته ديگه براي سونو وقت داشتم ولي ديگه طاقتم تموم شده بود كه از جنسيتت خبر نداشته باشم هر شب خواب مي ديدم كه رفتم سونوگرافي و هر دفعه هم مي ديدم كه دكتر سونوگرافي بهم ميگه پسره... يكشنبه ساعتاي 12 بود كه يه دفعه به بابايي گفتم بيا بريم همين سونوي نزديك خونه...اونم خدا خواسته قبول كرد و رفتيم من كه همش با خودم ميگفتم بهمون نوبت نميده ولي خداروشكر بهمون نوبت داد يعني جزو آخرين نفرا بوديم...بعدش رفتيم از قنادي كنار سونوگرافي شيريني خريديم كه من بخورم و شما به جنبو جوش بيافتي تا يه وقت دكتر نگه پاهاش بسته اس خيلي تو نوبت بوديم تا اينكه بعد يكي دو ...
2 خرداد 1391