هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

هلیا دردونه مامانی و بابایی

7-8 ماهگی قند عسل

الان یه هفته اس که 7 ماهه شدی...مبارکهههههههههههه جیملکم هنوز دندون درنیاوردی راستش خیلی از دندون در آوردنت میترسم آخه همه خیلی بد تعریف میکنن اما از اونجایی که تا حالا شناختمت دختر صبوری هستی نمیدونم دندون دراوردنت چطور باشه الان حدودا وزنت 8600 هستش و قدت 70 از سینه خیز رفتن و چهار دستو پارفتن که آرزشو دارم خبری نیست داری از دوستای نی نی سایتی عقب میمونی ها.... خیلی جیگر شدی وقتی من یا بابایی یا مامان فاطمه حاضر میشیم همش فکر میکنی تو رو با خودمون بیرون نمیبریمو میزنی زیر گریه تا بغلت کنیم اونوقت از خوشحالی با دهن بازت لپمونو خیس میکنی خیلی ددری شدی همش دوس دارب بری بیرون منم خیلی کمر درد بدی هستم اما تا حالا دو بار با هم رفتیم دوتای...
19 ارديبهشت 1392

6-7 ماهگی

سلام عزیزک دلم از وقتی رفتی توی شش ماه ماجرا زیاد داشتیم اول از همه شروع غذای کمکی بود که من خیلی ذوقشو داشتم ماشالله هزار ماشالله اصلا بچه بد غذایی نیستی و هر چی بهت میدم با به به و چه چه میخوری اولین قاشقی که به دهنت میرسه صحبت کردنات شروع میشه خیلی بامزه اس ماها همه میخندیم مثل خانومای گل هم که میشینی یه هفته بعد از اینکه رفتی تو شش ماه با مامانی و دوست بابایی و خانوادش رفتیم مسافرت با ماشین خودمون رفتیم قم تهران اصفهان شیراز یزد خیلی خوش گذشت و از همه مهمتر شما خیلی خوب و آروم بودی واصلا اذیت نکردی تو ماشین توی کریرت راحت میخوابیدی هرجا هم میرفتیم کلی با ذوق نگاه ممیکردی انگاری عظمت تخت جمشید روح لطیف سعدی و حافظ رو درک میکردی خی...
19 ارديبهشت 1392

سوراخ کردن گوش

دیشب توی 4 ماهو نیمه گیت که شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم بود گوشاتو سوراخ کردیم راستش خیلی میترسیدم برای همین تا حالا دست نگه داشته بودمو در برابر فشار اطرافیان برای سوراخ کردن گوشت مقاومت میکردم تا اینکه از دکیت پرسیدمو اون گفت بهتره زودتر سوراخ کنی تا یادش نمونه بالاخره که با کلی ایت الکرسی خوندنو استرس بدمت رو پای بابایی بودی من بیرون اتاق وایستادم بابایی گفت گوش راستتو که سوراخ کردن هیچی نگفتی اما گوش چپت دادت به هوا رفت که من دویدم تو اتاقو گرفتمت و در همون حالی که گریه میکردی برای  بابا بغل وا  کردیو آروم شدی....بگم که خیلی بابایی هستیا خانوم خانوما ...
1 اسفند 1391

پایان 4 ماهگی

هلیای مامان دیروز 4 ماهگیت تموم شد اما چون جمعه بود امروز با بابایی رفتیم بهداشت و واکسنتو زدیم من خیلی نگران بودم که دردت بیادو گریه کنی اما ماشالله هزار ماشالله خیلی خانوم بودی یه ناله کوچیک کردی و بعدش شروع کردی خندیدن برای بابایی بهت بگم که بابایی رو خیلی دوس داری همیشه از بغل من خودتو به سمت بابا میکشونی اما هیچوقت از بغل بابات خودتو به سمت من یا کس دیگه ای نمی کشونی...الان که خواب خوابی تاثیر قطره استامینوفنه مدام دارم تبتو چک میکنم خداروشکر وزنت 7500 بود و قدت 65 که خانومه گفت خیلی خوبه...بووووووووووووووووووس ...
14 بهمن 1391

هلیا جان خوش اومدی

هلیای عزیزم الان شما سه ماهو نیمه هستی ببخش که اینقدر دیر وبتو آپ میکنم آخه نتمون قطع بود و تازه وصل شده عزیزک دلم شما تقریبا موقع اذان ظهر روز پنج شنبه 13 مهر پا به این دنیا گذاشتی. حدودا 10 روز زودتر مجبور شدیم به دنیا بیاریمت چون بند ناف دور گردنت بود این موضوعو تو بیمارستان فهمیدیم. از لحظه ای که توی سونوی بیمارستان متوجه این موضوع شدیم تا وقتی روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم نگران این موضوع بودم. خداروشکر عمل سزارینم فوق العاده راحت بود من از روز بعد عمل خیلی راحت راه میرفتم و حتی تو کارای خونه به مامان فاطمه کمک میکردم. شکر خدا شما هم فوق العاده دختر صبور و مهربونی هستی. یه خورده وقتی کولیک داشتی اذیت بودی. اما الحمدالله الا...
1 بهمن 1391