هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

هلیا دردونه مامانی و بابایی

ورود به 7 ماهگي

عزيز دلم اگه بخوام خيلي دقيق بگم فردا ميريم تو هفت ماهگي خيلي خوشحالم خيلي خدارو صد هزار مرتبه شكر ميكنم كه تو رو به من داد و تا حالا بهم توان داده كه حفظت كنم اميدورام بقيه راهمونم بسلامتي طي كنيم خيلي دوست دارم عزيزم.... وقتي لگد ميزني انگار كه دنيا رو بهم ميدن چون خيالم از سلامتيت راحت ميشه جيملي مامان  انشالله اين سه ماه باقي مونده هم به سلامتي بگذره تا تو دخمل نانازمو بغل كنم بابايي هم خيلي براي اومدنت بي قراره و همش ميگه چند هفته ديگه مونده؟ وقتي تكون ميخوري پوست شيكمم ميپره بالا و بابايي هم ميگه اووووخ.....ههههههههههه.......عاشق اين اووووخ گفتنشم مثلا اينجوري داره قربون صدقه شما ميره يكي از خاله هاي ني ني سايتي به اسم بام...
24 تير 1391

وووووول ووووولاي هليا

سلام دخمل نازم عشقم جيملم فدات بشم تو نت بودم كه تكونات شروع شد خداروشكر يكم قوي تر از قبل بود ولي راستشو بخواي يكمي قلقلكم دادي و ترسيدم الان ساعت بيست دقيقه به يازده شبه ومن تنهام تو خونه بابايي هنوز نيموده....خدا كنه كار شوشوي تو در آينده اينطوري نباشه كه شبا اينقدر دير بياد. قربونت برم كه تكون ميخوري چيه ؟داري تاييد ميكني ماماني. بابايي چند روزي هست كه دستشو وقتي تكون ميخوري ميذاره و حست ميكنه خيلي خوشحال ميشه همش قربون صدقت ميره من كه ديگه نگو وقتي تكون ميخوري مثل الان انگاري كه دنيا رو بهم ميدن عسلك مامان دو روز پيش دوشنبه 29 خرداد عروسي خاله انسي بود خيلي خوش گذشت منم هم لباسم خيلي قشنگ شده بود هم ميكاپم خلاصه اينكه تو هم قلمبه زد...
31 خرداد 1391

تو معجزه زندگي ما هستي

فرشته قشنگم خيلي خيلي دوست دارم عزيز دل مامان ببخشيد كه دير به دير آپ ميكنم گلم يه هفته گذشته هفته سختي برام بود چون تكوناي شمارو حس نميكردم نميخوام ناراحتت كنم ولي واقعا عذاب كشيدم همش ميگفتم خدايا نكنه جگر گوشه من كاريش شده باشه عزيزكم شنبه هفته ديگه وقت دكتر داشتم اما طاقتم نيومد شنبه همين هفته كه ديروز باشه بدون نوبت رفتم واصرار كردم كه بهم نوبت بدين با مامان جوني از ساعت 8 رفتيم و حدود 10:30 بود كه نوبتم شد..خانوم دكتر حرفايي زد كه بيشتر نگرانم كرد گفت شايد بند نافش دور گردنش پيچيده باشه كه اگه اينطور باشه كاري از دست ما برنمياد چون بچه 5 ماهه رو نميشه بدنيا آورد نميدوني چقدر ناراحت بودم سعي ميكردم نگرانيمو از بابايي پنهان كن...
21 خرداد 1391

دختر ناز مامان ....هليا

سلام به دخمل گل گلابم....عشقمي ماماني گلم امروز روز دوميه كه فهميديم شما دخملي من يكشنبه هفته ديگه براي سونو وقت داشتم ولي ديگه طاقتم تموم شده بود كه از جنسيتت خبر نداشته باشم هر شب خواب مي ديدم كه رفتم سونوگرافي و هر دفعه هم مي ديدم كه دكتر سونوگرافي بهم ميگه پسره... يكشنبه ساعتاي 12 بود كه يه دفعه به بابايي گفتم بيا بريم همين سونوي نزديك خونه...اونم خدا خواسته قبول كرد و رفتيم من كه همش با خودم ميگفتم بهمون نوبت نميده ولي خداروشكر بهمون نوبت داد يعني جزو آخرين نفرا بوديم...بعدش رفتيم از قنادي كنار سونوگرافي شيريني خريديم كه من بخورم و شما به جنبو جوش بيافتي تا يه وقت دكتر نگه پاهاش بسته اس خيلي تو نوبت بوديم تا اينكه بعد يكي دو ...
2 خرداد 1391

هفته 16

الهي كه مامان فداي اون قلب كوچولوت بشه كه امروز صداي تالاپ وتولوپشو شنيدممممممممممم ماماني امروز رفته بود دكتر خانوم دكتر صداي قلب نازتو گذاشت خيلي شيرين بود كلي خوشحال شدم و به خاطر سلامتيت هزار بار خداروشكر كردم خيلي خيلي عشق ماماني هااااااااااااااااااااااااااااا خيلي دوست دارم ولي بگم ماماني دارم از فضولي ميتركم كه شما بالاخره پسملي يا دخملي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خانوم دكتر گفت يه ماه ديگه اما من تا اون موقع طاقت نميارم زود ميخوام بفهمم شما بالاخره هليا هستي يا ايليا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حالا خودت مياي مي بيني چه باباي شوخي داري كه نميشه احساساتشو براحتي فهميد... ولي امروز بيرون مطب تو ماشين منتظر بود تا اومدم اشاره كرد كه چي شد م...
19 ارديبهشت 1391