هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

هلیا دردونه مامانی و بابایی

هلیا جان خوش اومدی

هلیای عزیزم الان شما سه ماهو نیمه هستی ببخش که اینقدر دیر وبتو آپ میکنم آخه نتمون قطع بود و تازه وصل شده عزیزک دلم شما تقریبا موقع اذان ظهر روز پنج شنبه 13 مهر پا به این دنیا گذاشتی. حدودا 10 روز زودتر مجبور شدیم به دنیا بیاریمت چون بند ناف دور گردنت بود این موضوعو تو بیمارستان فهمیدیم. از لحظه ای که توی سونوی بیمارستان متوجه این موضوع شدیم تا وقتی روی تخت اتاق عمل دراز کشیدم نگران این موضوع بودم. خداروشکر عمل سزارینم فوق العاده راحت بود من از روز بعد عمل خیلی راحت راه میرفتم و حتی تو کارای خونه به مامان فاطمه کمک میکردم. شکر خدا شما هم فوق العاده دختر صبور و مهربونی هستی. یه خورده وقتی کولیک داشتی اذیت بودی. اما الحمدالله الا...
1 بهمن 1391

فردا مياي تو بغلم هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا

سلام به روي ماهت عسلك مامان عاشقتمممممممممممممممممممم عزيز دلم ديشب دكتر بودم براي پنج شنبه صبح كه فردا باشه بهم نوبت سزارين داد. الان يه عالمه حس هاي متفاوت دارم اصلا انگار خودم نيستم يه حال غريبي دارم ياورم نميشه. اول از همه از خدا ممنونم كه تو رو به من داد و اين لطف بزرگو در حقم كرد كه بتونم تا اينجاي كار تو رو حفظت كنم اميدوارم بقيه راهو هم همراهمون باشه. اميدوارم هميشه زنده وسالمو سلامت باشي. مامان جونم سلامتي تو در حال حاضر از همه چي برام مهمتره. باورم نميشه كه تا چند ساعت ديگه مياي بغلم خيلي خوشحالم بعد از سلامتيت از خدا خيلي خيلي كنجكاوم بدونم چه شكلي هستي به بابا جون رفتي يا به من. يه حس ديگم كه خيلي داره استرسيم ميكنه...
12 مهر 1391

شمارش معكوس ما هم شروع شده

دخمل مامان سه شنبه هفته پيش وقت دكتر داشتم كه گفت شكمت ديگه جا نداره سه شنبه هفته بعد بيا براي سزارين ...من خيلي شوكه شدم و گفتم اما خانوم دكتر تاريخ زايمان من 27 مهره حالا كه سزارين ميخوام بايد بشه 17 مهر نه يهو 11 مهر خانوم دكترم گفت خوب حالا يه سونو برو و هفته بعد بيا پيشم منم رفتم سونو دكتر گفت ني ني 2950 گرمه بابات هم منو كشت از بس كه هي اس داد كه وزن ني ني رو بپرسي منم تا اومدم بيرون بهش زنگدم كلي ذوق كرده بود الانم همش بهم ميگه برو درشيار ديگه دلم يه ذره شد مامان بزرگو خاله سمانه هم خيلي خيلي منتظرن منم كه نگو ولي دوس دارم تا جايي كه برات ضرر نداره اون تو باشي و رشد كني حالا فردا وقت دكتر دارم تاريخو قطعي ميگه بعد ميام مين...
10 مهر 1391

سيسموني دختر گلم

عزيز دل مامان يه خورده با تاخير چند تايي از عكساي سيسمونيتو ميذارم البته بايد بگم هنوز يه تيكه هايي مونده كه بعدا عكسشو ميذارم كالسكتو هم فعلا زورم نميرسه كه بازش كنم هر وقت بابا جوني بازش كرد عكسشو ميذارم كمد اسباب بازي هاتم بايد قفسه بخوره كه هنوز بابايي سرش شلوغه براي همين يه خورده نا منظمه ميترسم صبر كنم تا كارام تموم شه عكس بذارم دير بشه يه وقتي براي همين فعلا ميذارم اگه بعدا از تموم شدن كارها فرصتي بود اين عكسارو با عكساي جديد ويرايششون ميكنم بهر حال شما به خانومي خودتون ببخشيد ...
2 مهر 1391

ورودمون به 9 ماهگي هورررررررررررررررا خدايا شكرت

سلام به روي ماه دختر قشنگم ملوسك مامان بسلامتي امروز رفتيم تو 9 ماهگي هورررررررا خيلي خوشحالم خيلي منتظر اين روز بودم از اين كه تو داري روز به روز بزرگتر ميشي خيلي شادم قلبونت بلم الانم كه داري شكم مامانيو پاره ميكني ههههه عزيزكم انشالله هميشه سالمو سلامت باشي باور كن تو اين روزا تنها خواسته ام از خدا شده طلب سلامتي تو  خيلي خيلي عاشقتم منو بابايي ديگه هر روز صبح كه از خواب پا ميشيم حساب مي كنيم دقيقا چند روز ديگه تا تولدت باقي مونده مامان فاطمه هم خيلي خوشحاله خيلي ذوق داره ديروز داشت براي خونه خودشون برات تشك درست ميكرد....خاله هاتم كه نگووووووووووو خيلي خيلي منتظر اومدنت و بغل گرفتنتن مامان فاطمه هر بار كه تلفن ميكنه ميگه گ...
25 شهريور 1391

هفته 28

عزيز دل مامان سلام دختر نازم هر روز برات دعا مي كنم اميدوارم سالمو سلامت باشي خانومم از هفته پيش حركاتت تغيير كرده قبلا حركاتتو بيشتر بصورت لگد زدن يا كوبيدن حس ميكردم اما از اوايل هفته پيش تو خونه تنها نشسته بودم كه يهو احساس كردم داري سرتو زير پوست شكمم حركت ميدي سمت راستم بودي شكمم يه وري به سمت راست شده بود خيلي احساس عجيبي داشتم يه حس سرخوشي همراه با كمي ترس هم به بابا جون و هم به مامان بزرگ تلفن كردم خيلي خوشحال شدنو قربون صدقت رفتن وقتي ميريم خونه مامان بزرگ اونجا همش خاله و مامان بزرگ باهات صحبت مي كنن خيلي دوست دارن همه مشتاقيم كه زودي مهر شه و تو بسلامتي بياي بغلمون راستي عمه نجمه هم براي بار سوم باردار شده همه اذيتش م...
7 مرداد 1391

ورود به 7 ماهگي

عزيز دلم اگه بخوام خيلي دقيق بگم فردا ميريم تو هفت ماهگي خيلي خوشحالم خيلي خدارو صد هزار مرتبه شكر ميكنم كه تو رو به من داد و تا حالا بهم توان داده كه حفظت كنم اميدورام بقيه راهمونم بسلامتي طي كنيم خيلي دوست دارم عزيزم.... وقتي لگد ميزني انگار كه دنيا رو بهم ميدن چون خيالم از سلامتيت راحت ميشه جيملي مامان  انشالله اين سه ماه باقي مونده هم به سلامتي بگذره تا تو دخمل نانازمو بغل كنم بابايي هم خيلي براي اومدنت بي قراره و همش ميگه چند هفته ديگه مونده؟ وقتي تكون ميخوري پوست شيكمم ميپره بالا و بابايي هم ميگه اووووخ.....ههههههههههه.......عاشق اين اووووخ گفتنشم مثلا اينجوري داره قربون صدقه شما ميره يكي از خاله هاي ني ني سايتي به اسم بام...
24 تير 1391